بقچه‌ی قرمز مامانی و استکان‌های کمرباریک سرامیکی؛ روایت چای و خاطره
12
۲ هفته پیش
0

بقچه‌ی قرمز مامانی و استکان‌های کمرباریک سرامیکی؛ روایت چای و خاطره

یک بقچه‌ی قرمزِ مخمل از توی صندوقچه درآورد و پهن کرد روی فرش دست‌بافت لاکی که نور ظهرگاهی ملایمی رویش افتاده بود.
گفت: «بیا نازدونه... همه رو بچین روی این بقچه، ببینم حالا چی خریدی؟»

سارا هی این پا و اون پا کرد و گفت: «آخه دوباره بستنش طول می‌کشه...»
مامانی خندید و گفت: «دورت بگردم، خودم کمکت می‌کنم!»

با ذوق، کارتن بزرگی که پست تازه آورده بود، گذاشت کنار بقچه. آروم آروم شروع کرد به باز کردنش...
تا سینی سرامیکی رو درآورد، مامانی با ذوق گفت: «عزیز دلم، این مثل جهیزیه‌ی خودمه ?»
سارا لبخند زد و گفت: «آره مامانی، من عاشق ظرف های تو بودم، دلم می‌خواست خودم هم داشته باشم...»

یکی‌یکی استکان‌های کمرباریک سرامیکی رو توی سینی چای‌خوری چید. مامانی با نگاه پرمحبتش دنبالش می‌کرد.
گفت: «زمون ما استکاناش ساده بود، ولی اینا قشنگ‌ترن...»

سارا سریع پرید تو آشپزخونه، توی یکی از همون استکان‌های کمرباریک براش چای ریخت و گذاشت جلوش:
«اینا برای توئه مامانی، من بازم سفارش می‌دم...»

نور خورشید از پنج‌دری افتاده بود روی سرویس چای‌خوری سرامیکی، و رنگ نارنجی چای توی نعلبکی می‌درخشید.
مامانی استکان را برداشت و گفت:
«قربون قدت بشم من ❤ همین یه استکان چای برام کافیه...»
 

نظر خود را بنویسید...