عطر شیرینی نخودچی توی آشپزخونه پیچیده بود. طعم شیرینیهای مامانی بینظیره؛ وقتی یه دونه از اون نخودچیها رو میگذاری توی دهنت، انگار با آب شدنش عشق توی وجودت پخش میشه.
مامانی، سینی رو از فر درآورده بود و گذاشته بود روی میز تا خنک بشه.
در حال ناخنک زدن به شیرینیها بودم که مامانی توی چارچوب در ظاهر شد و گفت:
– عزیزم فکر کنم دیگه خنک شده، قربون دستت بچین تو ظرف.
در کابینت کنار یخچال رو باز کرد و سه تا رولتخوری درآورد و گذاشت روی میز. یکی سرامیکی با گلهای درشت لاجوردی، خیلی دلبر بود.
دو تا دیگه رولتخوری گلسرخی با پرندههای ناز بودن که کف یکی از اونها شعر حافظ نوشته شده بود:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر،
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند.
گفتم: سه تا ظرف چرا؟
گفت: یکی برای خودمون، یکی برای همسایه، اون ظرف گلآبی هم برای مامانته. همون که اون شب فینگرفود داخلش آورده بود. شیرینیها رو بچین، موقع رفتن با خودت ببر.
در حال چیدن شیرینیها داخل گلسرخیها بودم و مامانی داشت چای میریخت که آقاجون از در آشپزخونه وارد شد.
مامانی چای رو با دو تا شیرینی کنارش داد دستش و گفت: ببین، شکرش مناسبه؟
آقاجون یکی از نخودچیها رو برداشت، بویید، لبخند زد و گفت:
– عجب بویی... و ادامه داد:
به گفتار و لبت جانا، تویی شکر، تویی قندم…