آقاجون دستشو گذاشته بود روی چشمهاش و بلند میشمرد:
«یک، دو...» تا رسید به ده، پرسید: «بیام؟»
آوا که پشت پرده قایم شده بود، با خنده داد زد: «بیا آقاجون، من قایم شدم!»
همزمان این طرف اتاق، من و مامانی مشغول نگاهکردن به کادوهایی بودیم که خاله زیبا برای چند تا از پرستارها خریده بود.
تعدادی شکلاتخوری سرامیکی دستساز با نقاشیهای مختلف روی میز بود.
با ذوق، یکییکی جعبهها رو باز میکردیم و از دیدن طرحها کیف میکردیم.
در یکی از شکلاتخوریها، شاخههایی با شکوفههای ریز تا روی دیواره ظرف نقاشی شده بود.
روی یکی دیگه، گلهای رنگارنگ و پرندهای ظریف، حالوهوای نقاشیهای گل و مرغ ایرانی رو زنده میکرد.
و در سومی، برگهای پاییزی و گلهای سرخ در دشتی سبز کشیده شده بود که ادامهی طرح روی لبههای ظرف میرقصید.
وسط هیاهوی آوا که میگفت «دیدی پیدام نکردی!» مامانی لبخند زد و گفت:
«ببین نقاشیهای ظرفها چقدر قشنگه... از این باغ گلها کدومش از همه زیباتره به نظرت؟»
آقاجون جلو اومد، یکی از ظرفها رو برداشت و بعد از کمی تأمل گفت:
«همشون قشنگن ولی...»
نگاهی عاشقانه به مامانی کرد و با لبخند ادامه داد:
«مانند تو ای باغ گل و معدن شکر
شیرین سخن و گلرخ و شکردهنی نیست...»
اگر در جستجوی هدیهای خاص برای دوست یا همکار خود هستید، شکلاتخوریهای سرامیکی نقاشیشده، با طرحهای گل و مرغ ایرانی، گزینهای خاص و ماندگارند.
