ظهر که رسیدم خونهٔ مامانی، آقاجون با حوصله نوارکاستی که پاره شده بود را با خودکار جمع میکرد. مامانی کنارش نشسته بود و داشت بافتنی جدیدشو سر میانداخت.
با «سلام قشنگهای من» ورودمو اعلام کردم. هنوز کفشهامو درنیاورده بودم که صدای خاله زیبا اومد:
نازدونه بیا ببین چی خریدم.
با ذوق رفتم سمتش. روی میز چندین ست فنجان و زیرفنجانی گلگلی قهوهخوری چیده بود؛
فنجانهای قهوهخوری کوچیک و ظریف با گلهای ریز و خوشرنگ، ترکیبی از آبی و صورتی و سبز. هم ساده بودند، هم دلبر؛ از اون مدلهایی که آدم دلش میخواد هر روز باهاش قهوه بخوره.
گفتم: خاله چقدر خوشگلن… این همه فنجان قهوهخوری میخواین چیکار؟
خاله گفت: برای همکارام گرفتم، هدیه روز مادر. هم کاربردیه، هم یادگاری قشنگ.
بعد مکث کرد و با لبخند ادامه داد: راستی، یه دونه از این فنجان قهوهخوری گلدار هم برای توئه. هر کدومو دوست داری بردار. میدونستم از این چیزا خوشت میاد.
گفتم: آخ جون… واقعاً؟ دستت درد نکنه.
با ذوق خم شدم روی میز. گفتم: مامانی، به نظرتون کدوم فنجان قهوهخوری قشنگتره؟
مامانی از بالای عینکش نگاه کرد و گفت: والا همشون.
رو به آقاجون، با شیطنت گفتم: برای مامانی کدومشو انتخاب میکردید؟
آقاجون پیچ نوارکاست رو سفت کرد، نگاهی به مامانی و فنجانها انداخت و گفت:
گلینخانوم اون گلریزِ صورتی رو بیشتر دوست داره، بهنظرم.
رو به مامانی نگاه کردم. با سر تأیید کرد و لبخند زد.
گفتم: آقاجون از کجا فهمیدید؟
آقاجون لبخندش عمیقتر شد و رو به مامانی گفت:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتِ نظر، نامهرسانِ من و توست