آقاجون در حال گردگیری و مرتب کردن قفسه نوار کاستها بود؛
البته بیشتر مرور خاطرات بود تا گردگیری!
دونهدونه نوارها را از قفسه درمیآورد، اسمها را میخواند، زیر لب زمزمه میکرد و بعد سراغ کاست بعدی میرفت.
من هم کنارش اسامی را مرور میکردم:
سپیده، گروه شیدا / محمدرضا شجریان، ساز نو، آواز نو / شهرام ناظری، صبح مشتاقان، پرویز مشکاتیان / علی جهاندار...
مشغول نوارها بودیم که مامانی با یک سینی وارد شد؛ سینیای که داخلش دو تا کاسه سرامیکی اناری بود—انگار انار را نصف کرده باشی. هر دو کاسه گلگلی آبی، دلبر و خوشنقش.
کاسه بزرگتر پر از لبوهای قرمز بود که مامانی خیلی باسلیقه آنها را به شکل بتهجقه، انار و ستاره برش داده بود.
کاسه کوچکتر هم پر از کدوحلوایی بود؛ زرد، نارنجی و خوشرنگ.
ترکیب گلهای آبی ظرفها کنار رنگ قرمز لبو و زرد کدو، واقعاً چشمنواز بود.
گفتم:
«قربونت برم مامانی… بهبه! چه رنگ و بویی راه انداختی قشنگم!
حالا چرا انقدر لبو زیاد درست کردی؟»
مامانی گفت:
«من فقط کدو دوست دارم. آقاجون لبو خیلی دوست داره.»
رو به آقاجون با شیطنت گفتم:
«شاید من کدوحلوایی دوست داشته باشم خب…»
مامانی خندید و گفت:
«میدونم دوست نداری، شیطونی نکن.»
آقاجون از کاسه آبی اناری یک تکه لبو با چنگال برداشت، درِ دست مامانی گذاشت و با مهربانی گفت:
مرا تا جان بود، جانان تو باشی
ز جان خوشتر چه باشد، آن تو باشی…
و اگر برای یک پذیرایی پاییزی، دنبال ظروف اناری سرامیکی هستید،
این ست واقعاً انتخاب فوقالعادهایه.