آقاجون در حال درست کردن پریز برق بود که مامانی با یک کاسه گلسرخی پر از سیب سبز? وارد شد.
گفتم: «بهبه! چه سیبهای خوشرنگی!»?
مامانی لبخند زد و گفت:
«نازدونه! سرِ ظهری برای منیژهخانم آش برده بودم، حالا کاسه رو با سیبهای باغشون پر کرده برگردونده.»
سیبها را شُست و دوباره داخل همان کاسه گلسرخی—که دو پرندهی دمطلایی روی لبهاش نشسته بودند—چید و روی میز گذاشت. بعد رو به آقاجون گفت:
«درست شد؟»
آقاجون سر تکان داد: «هنوز نه…»
مامانی با مهربانی گفت:
«فدای سرت… خسته شدی. چای بیارم؟»
آقاجون آرام گفت: «آره، قربون دستت.»
مامانی استکان کمرباریک گلسرخی محبوب آقاجون را از کابینت برداشت و داخل سینی بیضی گلسرخی گذاشت؛ سینیای که یک پرندهی سفید کوچک روی لبهاش انگار منتظر چای نشسته بود.
چای خوشعطر گلمحمدی در بازی نور پنجره، آرامآرام در استکان چایخوری گلسرخی نشست.
مامانی یک رولتخوری گلسرخی هم برداشت و چندتا از کلوچههایی را که خاله زیبا سوغاتی آورده بود، مرتب چید. غنچهی گلمحمدی هم داخل هر استکان انداخت.
وقتی چای و کلوچه را روی میز گذاشت، آقاجون کنار مامانی نشست. استکان گلسرخی را برداشت، یک جرعه نوشید و گفت:
«چه عطر و طعمی داره گلینجان… گلمحمدی باغچهست؟»
مامانی لبخند زد: «بله همونه.»
با شیطنت گفتم:
«آقاجون… اگر گلمحمدی بازار بود هم همینقدر خوشعطر بود؟»
آقاجون نگاهی مهربان به مامانی انداخت و گفت:
«با اونم فرقی نمیکرد… دست به هرچی میزنه طلا میشه.»
و آرام ادامه داد:
ز هر که در نظر آید گذشتهای به نکویی…