از در که وارد شدم، عطر خوشِ شیرینی که در خانه پیچیده بود، مدهوشم کرد.
مامانی با دقت و حوصله، ظروف پذیرایی را یکییکی روی میز میچید؛ همان ست محبوبش، یعنی سه ظرف پایهدار گلسرخی که همیشه برای مهمانهای خاص استفاده میکرد.
گفتم: «سلام قشنگ جان! مهمون دارین؟ کمکی میخواین؟»
لبخند زد و گفت: «سلام نازدونه من… آره عزیزم. شب مهمون داریم. قربونت، ظرف میوه و شیرینی را از آشپزخونه بیار.»
مامانی سه تا ظرف پایهدار گلسرخی برای پذیرایی انتخاب کرده بود.
داخل ظرف پایهدار بزرگ گلسرخی، میوههای رنگارنگ پاییزی مثل خرمالو و نارنگی چشمها را نوازش میداد.
در ظرف متوسط، باقلواهای دستپخت مامانی با وسواس و نظم خاصی داخل ظرف سرامیکی پذیرایی چیده شده بود.
ظرف کوچکتر هم پر بود از برگههای زردآلو و هلو و آلو؛ همانهایی که مامانی تابستان با عشق خشک کرده بود.
همینطور که ظرفها را میچیدم و از نگاه کردن به این ست زیبای ظروف پذیرایی گلسرخی لذت میبردم، آقاجون با نان سنگک داغ وارد شد.
گفت: «بهبه توام اینجایی! بدو بیا، نون داغ خریدم، دور هم عصرونه بخوریم.»
نان را روی میز گذاشت و با صدای مهربانش گفت: «گلین جان، قربون دستت اگر مربای بهارنارنج داریم، یک کاسه بده با نون داغ بخوریم.»
مامانی با لبخند گفت: «تا دستاتو بشوری همه چی آمادهست.»
مامانی پنیر و گردو و مربای بهارنارنج را روی میز گذاشت، خودش هم کنار آقاجون نشست و با لبخند گفت: «بفرما، نوش جان..
آقاجون به لقمه برای مامانی درست کرد و داد دستش و با لبخند گفت:
«سربسته میان من و خورشید بماند
این راز که تو ماهتر از ماه تمامی…»