هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
"عصر تابستان در ایوان خانه مادر می نشستیم. پدر در حیاط گلها را آب میداد و بوی خاک نم خورده بلند می شد. مادرم بساط عصرانه را آماده می کرد و ما بچه ها مشغول بازی بودیم. مادر در سینی بزرگی کاهو و سنکنجین و نان سنگک و سبزی را می آورد و پارچه قلمکاری زیبایی را پهن می کرد. ما شیطنت می کردیم و گوشه آن را به سمت خودمان می کشیدیم و می خندیدیم..."
اینها را مادرم تعریف می کند و چشمانش از مرور خاطرات کودکیاش میدرخشد. لحن صدایش اما حسرتی دارد. حسرتش به وقت دیدن سفره های پلاستیکی رنگ و وارنگ اما بی روح بیشتر میشود و از رومیزی قلمکاری خانهیشان تعریف می کند که با طرح ها و رنگهایش مثل تابلوی نقاشی می درخشیده.
حالا آن خانه و ایوانش تبدیل به آپارتمان شده اند و شکل و شمایل امروزی به خود گرفته اند. ظاهر همه چیز تغییر کرده است و ما با خودمان فکر می کنیم چه چیزهایی میتواند حس خوب گذشته را در ما زنده کند. ه
