یادش بخیر اون روزگار
فصل قشنگ ِ کودکی
عروسکا زنده بودن
قبیله ایی عــروسکی
یادش بخیر اون روزگار
فصل بهار و اطلسی
هنوز تنم پُـر نبود از
حس ِ غریب ِ بی کسی
قلبا از آهن نبودن
رفیقا دشمن نبودن
دنیا پُـر از قشنگی بود
سکوت ِ ماه و پشت ِ بوم
قصّه های نیمه تموم
خوابای خوب ِ رنگی بود
این جمله ها از رادیو پخش می شه و منو می بره به سالهای دور. همینطور که دارم تو ذهنم جمله ها را مرور می کنم نمیدونم چرا ولی یهویی جست می زنم به سمت کمد مامان. از بچگی هم همینطوری بودم وقتی یه چیزی رو هوس می کردم حتما باید موجود می شد. و حالا بنده همین حالا باید آلبوم های بچگی رو پیدا کنم و ورق بزنم به دنبال همون روزهایی که قلبا از آهن نبودن و دنیا پر از قشنگی بود... به هر زحمتی شده آلبوم ها رو پیدا کردم. شروع کردم به ورق زدن. نامزدی مامان، عروسیشون، تولد من... چیزی که خیلی توجه منو به خودش جلب
