مادر انگشترش را با احتیاط از دستش بیرون آورد و در دست من گذاشت. گفت: «برای تو باشد. مراقبش باش. بعدها اگر دختردار شدی دست دخترت کن. پسردار شدی دست عروست.» لبخند زدم. انگشتر، یادگار مادربزرگ بود. حکایت انگشترهای قدیمی حکایت شیرینی است. با دقت به انگشتر نگاه می کنم و در همان انگشتی میکنم که از کودکی در دست مادر دیدهام. دستم را به چپ و راست حرکت میدهم و از درخشش سنگ انگشتر لذت میبرم. آنقدر بزرگ و قابل اعتماد شدهام که وارث انگشتر خانوادگی شدهام. انگشتری که رنگ و بوی اصالت میدهد. انگشتری که تصویر مادربزرگ را زنده میکند با عصای عنابیاش و چای و تسبیح و آرامشش...
حالا من وارث تمام این خاطراتم. وارث نشان خانوادگی و زنانگی خانوادهام. مثل تمام انگشترهای دیگر از سنگ و فلز ساخته شده اما طراحی بینظیر و اصیلش و تمام خاطراتی که با خودش دارد ویژهاش کرده و توجه همه را به خودش جلب میکند. گاهی
