خشت به خشت که روی هم می گذاشتیم تازه مشکلات جدید و بزرگ بیشتر خودنمایی می کرد. مشکلات به مثابه قورباغه زشتی بود که کله سحر بالای سرمان چارزانو نشسته بود و دو راه پیش رویمان قرار می داد. آن را قورت دهی و یا در چشمان گرد بی احساسش زل زده و با فکر اینکه شربت تلخی است بخوری خوب میشی، سریع صورتش را ببوسی و قال قضیه را بکنی. القصه هر روز قورباغه ای کریه المنظرتر از دیروز پیش روی تک تکمان ظاهر می شد. ما هم با "از ماه و گل زیباتری آری... و چه خواهی دگر از من" به اوخوشامد می گفتیم. یک روزهایی نیز نوبت دوره شان منزل یکی از ما بود که قبیله ای بر سرمان خراب می شدند و سور وساطی به پا بود بیا و ببین... در این هاگیر واگیر فقط اهالی باشتین را کم داشتیم که مشعل بیاورند... مشعل!
برای کارهای پست فروشگاه، باید سری به شرکت پست می زدیم یکی از دوستان قبول زحمت فرمودند و تشریف بردن کار پست را انجام بدهند. ظاهرا در زمان برگشت لنگه کفش پروژه در شرکت مذکور جا ماند. فی الواقع پروژه تا حدودی توان
