آفتاب از شیشههای رنگی کارگاه عبور میکرد و رنگهای قرمز و سبز شیشهها اریب میافتاد کف کارگاه. گوشه کارگاه چوبهای تازه روی هم بودند و حالا حالاها کسی سراغشان نمیرفت. چوبهای کهنهتر بیشتر به کار میآمدند و سنباده کشیده میشدند. براده-های چوب در هوا به رقص در میآمدند. رادیو خشخشی میکرد و گوینده داستانی را روایت میکرد. مرد، داستان را بریده بریده میشنید. مشغول کار بود و سعی میکرد از میان خشخش رادیو از داستان سر دربیاورد. یک لحظه از سنبادهکشیدن چوب دست کشید. به دستانش خیره شد. دستانش مثل چوب کهنه پر از خش و تَرَک بودند. هر کدام خط و نقشهای دستش حکایتی داشتند. مثل خطهای چوب کهنه که داستانهای زیادی در دلش داشت... چوب را لمس کرد. چه کسی باور میکرد چوبها داستان داشته باشند. از گذشته بگویند. حس داشته باشند و حرف بزنند. مردِ نجار اما به همه اینها باور داشت...