امروز بچه‌ها و نوه‌ها مهمون خونه‌ی آقاجون بودند. از هفته پیش، آقاجون به من مأموریت داده بود که برای شروع مدارس، برای نوه‌ها هدیه  بخرم؛ ترجیحاً یک مدل در طرح‌های مختلف. بعد از کلی فکر کردن، با توجه ...

امروز عصری قرار بود به مامانی سر بزنم، ولی قبلش می‌خواستم برم کارگاه سرامیک یکی از دوستان که نزدیک خونه آقاجون بود. درکارگاه، برای فراغت از روزمرگی‌ها، با راهنمایی دوستم یک کاسه دفرمه کوچولوی سرامیکی ساختم و موقع خداحاف...

آوا هنوز از راه نرسیده بود که گفت: «مامانی ماکارونی برای من کنار گذاشتی؟» مامانی سفت بغلش کرد و بوسید: «آره قربونت، آوا. بیا کمکم کن.» آوا، تو راه آشپرخونه، دست آقاجون را هم گرفت و با خودش به آشپ...

امروز خونه مامانی سمنوپزون بود. خاله و دوتا از همسایه‌ها اومده بودن کمک مامانی. آقاجون از صبح رفته بود دیدن یکی از دوستان قدیمیش. دم دمای عصر بود که آقاجون با نون تازه از راه رسید. پخت سمنو تموم شده بود و مهمونای مامانی رفت...

زردآلوهای باغ که مامانی و آقاجون هسته‌هاش رو جدا می‌کردن، یادتونه؟ الان به شکل لواشک گوشه اتاق داره چشمک می‌زنه. مامانی برای اینکه عدالت رعایت بشه، برای هر خانواده‌ یک سینی لواشک گذاشته. ولی یک سینی بزرگ‌...

از در حیاط که وارد شدم، دیدم ۳ تا جعبه چوبی پر از زردآلو کنار تخت حیاط هست. مامانی و آقاجون همینطور که حرف می‌زدند و ریز ریز می‌خندیدند، داشتند تندتند هسته‌های زردآلو را درمی‌آوردند و داخل قابلمه می‌انداخ...

آوا کنار آقاجون نشسته بود و هی می‌گفت: «یه هواپیمای دیگه درست کن، این کم پرواز کرد!» آقاجون هم با حوصله، برگه‌ای از مجله جدول می‌کند و یکی دیگه می‌ساخت. دور و برشون پر شده بود از هواپیماهای کاغذی...

آوا از در که وارد شد، پرید بغل آقاجون و گفت: «یه بازی جدید آوردم، با هم بازی کنیم!» آقاجون با لبخند گفت: «آره باباجان.» هنوز از راه نرسیده بود که بساط برج هیجان را چید و شروع کرد به توضیح بازی. چند دقیق...